دیروز تو مسجد دانشگاه سخنران داشت به بابا های دختر دار ؛ اون هم ۳ ساله
توصیه می کرد که وقتی میاین تو خونه ؛ اگه می خواین دخترتون رو خوشحال کنین
برین به دخترتون بگین که پاهاشو دراز کنه شماهم سرتون رو بذارین روی پاهای اون .
البته نکنه یه وقت سرتون رو پای اون سنگینی کنه و اون رو خسته کنین .
به دخترتون هم بگین که با اون دستای کوچیک و ناز خودش
سر و صورت شما رو نوازش کنه . می گفت که اون موقع دخترتون با افتخار
به همه می گه که بابای من پاهای من رو برای استراحت خودش انتخاب کرده .
کاش اون همه اشکی اون جا ریخته می شد رو میشد جمع کرد .
فکر می کنم به اندازه ای میشد که تشنگی آقا رو موقع شهادت بر طرف کنه .
می دونید هر چی بیشتر در این مورد حرف بزنیم کمتر گفتیم
قربان مظلومیت آقا
هنگام کودکی
در انحنای سقف ایوان ها
درون شیشیه های رنگی پنجره ها
میان لک های دیوارها
هر جا که چشمانم بی خودانه در پی چیزی ناشناس بود
شبیه این گل کاشی را دیدم
و هر بار رفتم بچینم
رویایم پرپرشد
نگاهم به تار و پود سیاه ساقه ی گل چسبید
و گرمی رگهایش را حس کرد
همه ی زندگی ام در گلوی گل کاشی چکیده بود
گل کاشی زندگی دیگری داشت
آیا این گل که در همه ی رویاهایم روییده بود
کودک دیرین را می شناخت
و یا تنها من بودم که در او چکیده بود
گم شده بودم ؟
نگاهم به تار و پود شکننده ی ساقه چسبیده بود
تنها به ساقه اش می شد بیاویزد
چگونه می شد چید
گلی را که خیالی می پژمراند ؟
دست سایه ام بالا خزید
قلب آبی کاشی ها تپید
باران نور ایستاد :
رویایم ......................................
تا این جاش مال سهراب سپهری بود . تا این جاش ما با هم مشترک بودیم ولی از
این جا به بعدش من با اون مشترک نیستم . چون رویای من پژمرده نشد .
چون تنها من نبودم که در او چکیده بودم .
چون من بودم و هستم و خواهم بود .