فکر می کنی آزادی ؟

نمی دونم از این متنی که می خوام بنویسم چه قدر می فهمین ، آخه استادمون خیلی خوب می گه ، محاله یکی نتونه بفهمه ولی من که اون استاده نیستم !
اول یه ذره از درسمون رو می گم :
یه ترکیب شیمیایی داریم
Al2 O5 Si  این ترکیب در سه فاز مختلف سه عنصر متفاوت میده ، به نام های آندولوزیت ، سیلیمانیت و کیانیت ٬ این سه تا در دستگاه فشار و دما ؛ یا اصلا با هم در تعادل نیستند ، یا این که دو به دو با هم در تعادلند ، یا این که هر سه تا در یه نقطه ی ثابتی از دما و فشار معین با هم در تعادلند . حالا اگه در محدوده ای که هیچ کدوم با هم در تعادل نیستن بخوایم بررسی کنیم می بینم که هم می تونیم دما و هم فشار رو خودمون انتخاب کنیم . این یعنی این که تعداد فاز های موجود ، یه عنصره ٬ ولی درجه ی آزادی ما دو تا است ( شامل فشار و دما ) حالا  اگه در حالتی باشیم که دو به دو در تعادلند دیگه نمیشه هم دما رو خودمون بدیم و هم فشار رو  ، یعنی اگه دما رو بدیم باید فشاری رو قبول کنیم که تو اون نقطه در تعادل باشه ، پس درجه آزادی ما یکی شد و تعداد فاز ها دو تا .
 حالا تو نقطه ای هر سه تا در تعادلند دیگه نه می تونیم دما رو بدیم و نه فشار ، پس درجه آزادی ما شد صفر و تعداد فاز ها سه تا شد .
تو زندگی هم همین طوریه ، یعنی هر چی اموال بیشتری داشته باشیم ، درجه ی آزادی ما کمتره !!!
پس هر چی فاز ها کمتر شه ، آزادی ما بیشتر میشه !!!


POMEGRANATE

 

زمانی که من در دل یک انار زندگی می کردم از یک دانه شنیدم

که گفت"من یک روزدرختی می شوم. باد در شاخه هایم خواهد رقصید

 و من در همه فصل ها برومند و زیبا خواهم بود."

آنگاه دانه دیگری گفت"من هم وقتی به جوانی تو بودم از این خیال ها

 در سر داشتم ولی اکنون که می توانم امور را سبک سنگین کنم

 می بینم که امید هایم بیهوده بود."

دانه سوم هم در آمد و گفت"من در خودمان چیزی که نشان

آینده بزرگی باشد نمی بینم."

دانه چهارم گفت"اما اگر آینده بزرگی در کار نباشد

زندگی ما یاوه ای بیش نخواهد بود!"

دانه پنجم گفت"چرا بر سر آنچه خواهیم شد جدال می کنیم

در حالیکه نمی دانیم چه هستیم."

اما دانه ششم در پاسخ گفت"ما هر چه هستیم همان خواهیم بود."

دانه هفتم گفت"من به روشنی میدانم که چه در پیش است

 ولی نمی توانم بیان کنم."

آنگاه دانه هشتم سخن گفت- و نهم – و دهم- و بسیاری دیگر

 تا آ نکه همه به سخن آمدند و من از بسیاری صداها

چیزی نمی شنیدم.
 

چنین بود که همان روز از آنجا به دل یک به رفتم

 

که دانه هایش کمند وکمابیش خاموش.