سلام بر تو بانوی بانوان…

نخلهای خاک آلود فدک هنوز از ستمی که بر تو روا
داشتند، می گریند؛
زندگی تو گواه مظلومیت همه
دودمان هابیل است،
همچنانکه وجود تو گواه قدس
 و عصمت خدا بر زمینیان بود...

تازیانه ای که بر پیکر نازنین تو فرو کوفتند،

تبری بود که بندگان بت به انتقام نابودی اصنام

بر پیکر توحید ابراهیم فرود آوردند؛

هماره شرمسار باد دستی که بر گونه ی
خدا گون تو سیلی زد،

دریغا دل اگر در غم تو پاره شود شگفت نیست،

چرا که شکستن پهلوی تو عظیمتر از شکستن
دیوار کعبه بود،
و چون قامت ستوار تو را به ستم
بر خاک نشاندند دین از پای افتاد...

با تمام دل بر تو می گرییم که نماد بهی بودی

و ودیعه ی رحمت خدا بر آدمیان؛ و چون ترا کشتند

انسانیت بی مادر شد و خون هابیل از رگ حیات
هر انسان
در گستره ی تاریخ از نو جوشید
و مظلومیت داغ،
زخمی شد بر جبین زندگی مؤمنان،
 و حیات پژمرد
و اوراق قرآن به تطاول طوفان پراکند،
و علی (ع) تنها ماند ...

و بشریت در گرداب فاجعه افتاد.

 

        یا فاطمه ! امروز روز پر گرفتن توست.

به ما نیز پرواز را بیاموز که از  هر سکون ، خسته ایم.

                                                                                 آمین...

 

 

تو این مدت که نبودم دلم واسه خیلی ها تنگ شد ٬ واسه ی بعضی های دیگه تنگ تر ٬ اما واسه ی یکی دلم براش له شده بود . اما خوب چی کار می شد باید باید به این سفر می رفتم

  خیلی خوب بود . چون تنهای تنها بودم . تو هیچ سفری این قدر احساس تنهایی نمی کردم هر کاری رو که دوست داشتم بودن در نظر گرفتن این که فلانی ناراحت می شه یا فلانی از این کار خوشش میاد ٬ انجام دادم . حس جالبیه این که آدم بدون در نظر گرفتن اطرافش هر کاری که دوست داره انجام بده .

دو تا از دوستام با هم ازدواج کردن . من که وقتی شنیدم خیلی خوشحال شدم ٬ بهتون هم قول می دم بد جور سرشون خراب بشم . عباس آقا یه شام گنده رفته تو پاچه ات .


 خدا یه روزی هم نصیب ما بکنه


این هم برا اونی دلم براش یه ذره شده بود

در کناره‌ی آن بادهای در گذار،
جایی است که عصرها دلم هوایش را می‌کند.

یکی از همین عصرها پرواز می‌کنم.
حتی اگر بدان گوشه‌ی آسمان نرسم، این خنکای آسمان ارزشش را دارد.
گاهی نگاهی بوی آسمان می‌دهد؛
گاهی اشاره‌ی دستی اتاق را از بوی آسمان پر می‌کند؛
گاهی در همین نزدیکی؛
در گوشه‌ی آسمان؛
در کنج قفس
دلی در حرم نگاهی؛در نوازش دستی؛ نهان است.
گاهی آسمان در این نزدیکی است !!!



راز خورشید

هیچ در وقت سحر ... دم صبحی که هوا تاریک است ...
  به افق خیره شدی ؟؟؟  دیده ای دست فلک ...  با توانایی خاص ...
چه خطوط زیبا می کشد با قلم زرینش ...
هیچ هنگام غروب ... به شفق نیم نگاهی کردی ؟ ...
تا ببینی همان دست و همان جوهر زرد ... رنگ خون یافته آلوده به درد ...
  می چکد از دل پاکش ٬ خوناب در دل روشن آب ...
 از چه رنگ طلا رنگ خون میگیرد ؟ ...
راستی فلسفه و رازش چیست که جنون میگیرد ؟

من همین دانم و بس ... که دل این خورشید ...
 ز آتشی شعله ور است ... شور عشقش به سر است ...
که سحرگه به امید دیدار خنده بر لب دارد ... و غروب هنگام وداع ...
خون دل می بارد


اندر احوالات روزگار !!!

و از تلاطم صنعت ٬ تمام سطح سفر گرفته بود و سیاه

و بوی روغن می داد .

و روی خاک سفر شیشه های خالی مشروب ٬

شیار های غریزه ٬ و سایه های مجال کنار هم بودند  .

و کودکان پی پر پرچه های روان بودند .

سپورهای خیابان سرود می خواندند  
 
و شاعران بزرگ به برگ های مهاجر نماز می بردند .

و راه دور سفر از میان آدم و آهن

به سمت جوهر پنهان زندگی می رفت

به غربت تاریک جوی آب می پیوست

به برق ساکت یک فلز ٬ به آشنایی یک لحن

به بی کرانی یک رنگ !!!

من یکی رو می شناسم که امتحاناشو خیلی بد می ده ٬ یعنی خیلیا ...
 
همیشه از این ناراحته که نکنه این ترم مشروط شه ٬

ولی می دونین چون نه که دلش صاف و ساده است و

خیلی بچه ی خوبیه همیشه نمره هاش ۲۰ ٬ ۱۹ ... میشه !!!

کاش من هم آدم خوبی بودم و خدا این قدر من رو دوست داشت

شما میگین من با این دوستم چی کار کنم

البته نه که خدا همیشه با اونه ٬ به خاطر همین
 
می ترسم یه وقت خدا چیززم کنه