هیچ در وقت سحر ... دم صبحی که هوا تاریک است ...
به افق خیره شدی ؟؟؟ دیده ای دست فلک ... با توانایی خاص ...
چه خطوط زیبا می کشد با قلم زرینش ...
هیچ هنگام غروب ... به شفق نیم نگاهی کردی ؟ ...
تا ببینی همان دست و همان جوهر زرد ... رنگ خون یافته آلوده به درد ...
می چکد از دل پاکش ٬ خوناب در دل روشن آب ...
از چه رنگ طلا رنگ خون میگیرد ؟ ...
راستی فلسفه و رازش چیست که جنون میگیرد ؟
من همین دانم و بس ... که دل این خورشید ...
ز آتشی شعله ور است ... شور عشقش به سر است ...
که سحرگه به امید دیدار خنده بر لب دارد ... و غروب هنگام وداع ...
خون دل می بارد
چرا از رو نمی ره این خورشید...
این وسط ماه فراموش شده مثکه!
امان از سیل!امان اماااااااااااااااااااااااااااان!