راز خورشید

هیچ در وقت سحر ... دم صبحی که هوا تاریک است ...
  به افق خیره شدی ؟؟؟  دیده ای دست فلک ...  با توانایی خاص ...
چه خطوط زیبا می کشد با قلم زرینش ...
هیچ هنگام غروب ... به شفق نیم نگاهی کردی ؟ ...
تا ببینی همان دست و همان جوهر زرد ... رنگ خون یافته آلوده به درد ...
  می چکد از دل پاکش ٬ خوناب در دل روشن آب ...
 از چه رنگ طلا رنگ خون میگیرد ؟ ...
راستی فلسفه و رازش چیست که جنون میگیرد ؟

من همین دانم و بس ... که دل این خورشید ...
 ز آتشی شعله ور است ... شور عشقش به سر است ...
که سحرگه به امید دیدار خنده بر لب دارد ... و غروب هنگام وداع ...
خون دل می بارد


نظرات 3 + ارسال نظر
ع۲ دوشنبه 22 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 06:03 ق.ظ

چرا از رو نمی ره این خورشید...

فاطیما دوشنبه 22 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 08:14 ب.ظ

این وسط ماه فراموش شده مثکه!

فاطیما دوشنبه 22 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 08:15 ب.ظ

امان از سیل!امان اماااااااااااااااااااااااااااان!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد