کسی رو سراغ دارین به این فکر نکرده باشه که بلاگش رو ببنده
من هر وقت بتونم خودم رو قانع کنم که بلاگم رو ببندم حتما این
کار رو میکنم ٬ ولی تا حالاش که نشده !!!
بالای دفترش نوشته بود : جمله های کوتاه و زیبا
... حالیا معجزه ی باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه ی تنگ ٬
با همین دست تهی ٬
روز میلاد اقاقی ها را جشن میگیرند .
رو جلد دفترش هم سهراب وایساده یه سیاه ساده رو
نشون میداد .
... دفتر جمله های ساده و زیبا
زردی من از تو ٬ زردی تو از تو !!!
شعر هیچ موقع تکراری نمی شه و قشنگه....آره من تا حالا به بستنش فکر نکردم
رنگ زندگی من هم از .......
این دفتر من رت یاد دفتر خودم میاندازه اینقدر از من و دفترم تعریف نکن شرمنده می کنیم
میگم خوبه اینجا هست ملت بیان خودشونو تحویل بگیرن!!!!!
تو...! ( ادامه یه کامنت بود...ببخشید..D: )
بابا تازگی ها از این تخم مرغای کلمبوس می خوره زرده جعبه اش ;) ...کوچکتیم ...زیاد
سلام...خوبید؟ خیلی وقت بود که نتونسته بودم بیام اینجا...
سهراب حس غریبی رو در آدم بیدار می کنه ...مثل رها شدن تو ذهن یه فیلسوف...
از تمام راز و رمز های ع ش ق...
جز همین سه حرف ساده ی میان تهی
چیز دیگری سرم نمیشود
من سرم نمیشود ولی
راستی دلم که میشود!
ما که دستمون به جیبمون نمیرسه تا از اون تخم مرغ ها بخوریم ٬ خوبه ملت می خورن میان تعریف می کنن ما هم میریم پزش رو میدیم
سلااااام!خوبی ؟ تولد یکی از شومبوسیای باران- // شما هم دعوتی دوست خوبم! منم تا حالا به بستن فکر نکردم اما اگه هم فکرش اومد به ذهنم دورش میکنم زود!
فقط خواستم بشه ۱۱ تا!!!
گرفتی چی شد علی آقا...؟
علی جون تخم مرغ بهونه است...جعبه زرد هم...برای اینکه : کوچکتیم ...زیادتر D:
من همه کامنتام بی اسم میشن...:( ول عباس راست میگه ها...;)