چه با شتاب آمدی ! گفتم برو ! اما نرفتی و باز هم کوبه ی در را کوبیدی
گفتم بس است ٬ برو ! گفتم این جا سنگین است و شلوغ جا برای تو
نیست . اما نرفتی . نشستی و گریه کردی . آن قدر که گونه های من
خیس شد . بعد در را گشودم و گفتم : نگاه کن چقدر شلوغ است !
و تو خوب دیدی که آن چه قدر تنهایی و بغض و حرف و حرف و حرف
و زخم و دلتنگی و اشک و آشوب و مه و مه و مه و تاریکی و ترس و
اندوه و غربت در هم ریخته بود و دل گیج گیج بود . و دل سیاه
و شلوغ و سنگین بود . گفتی : این جا رازی نیست ! گفتم من رازم
و آمدی تا وسط خط کش ها . بعد چشمهات از میان آن قاب سبز
جادو کردند و گویی توفانی غریب در گرفت . آن چنان که نزدیک بود
دل از جا کنده شود و من می دیدم که حرف ها و مه ها مثل ذرات
شن در شن زار ٬ از سطح دل روبیده می شدند و چون
کاغذ پاره هایی در آغوش توفان گم می شدند . خانه پرداخته شد .
خانه روشن شد و خلوت و عجیب سبک . و تو در دل هبوط کردی
گفتم چیستی ؟ گفتی راز
راحت نیومده بوده که حالا به این راحتی بره لابد!
به به!البته یه اشکالایی داره ها!هرم....میراث!....درباره نوشته هم بعدا!!!!
اون سه تا مه رو دوست دارم...
بغض...اشک...تنهایی..زخم...دلتنگی...مـــــــــــــــــــــــــــــــــه... و یه دل گیج...همشون آشناهای غریبه من هستن...
بالاییه من بودم...شرمنده بازم بی اسم شدش..:(
راز...راز وجودم را با خود به بیابانهای تلخ و داغ نا امیدی بردم...سلانه سلانه
خیلی وقته پیش من نیومدی...
سلام عرض می شه !!!
حالا طول شه !
به به جمع تیکه ها جمع هستش و جای تیکه های ما خالیه.....!
علی این همون کوبه درای دهاته ؟...
هرجا برم بهت میگم
؟؟؟؟
سلام
والا من موندم که چی بگم..ولی بعضی حرفارو فقط به همین میشه گفت. میدونی که به کی؟
به همین........... راز............