من باید بتوانم !!!

آن قدر شکست خوردم ٬ تا راه شکست دادن را آموختم
و بدترین کلمات برای من اینهاست :

نمی دانم ـ نمی توانم ـ نمی شود

این جا تو داهات هوا خیلی خوبه ٬ شبا رو با شمردن ستاره ها
صبح می کنم ٬ زندگی کردن تو داهات به من این ها رو نشون
داد ٬ همونایی که تو شهر زیاد به چشم میاد ٬ همین نمی توانم ها
همین نمی شود ها ٬ اما تو داهات همه حرف از شدن می زنند

همه حرف از توکل می زنند ٬ چیزی که تو شهر اصلا وجود نداره

هم من توام هم تو منی !

 

 

بگذار سپیده سر زند

 

چه باک که من بمیرم و شبنم فرو خشکد

 

و شبگیر خاموش شود و شباهنگ گنگ گردد

 

و مهتاب رنگ بازد و ستاره ی سحری باز گردد

 

و راه کهکشان بسته شود ...

 

بگذار سپیده سر زند و پروانه به سوی آفتاب پر کشد .

 

خوابم میاد !

من ـ نیزه دار کهن ـ آتش می شوم

او ـ دشمن زیبا ـ شبنم نوازش می افشاند

دستم را می گیرد

و ما ـ دو مردم روزگاران کهن ـ می گذریم

به نی ها تن می ساییم ٬

و به لالایی سبزشان ٬ گهواره ی روان را نوسان می دهیم

و آبی بلند ٬ خلوت ما را می آراید


تو این چند روزه چند بار ازم بازخواست شد ٬ چند بار توبیخ شدم

چند بار به خودم گفتم که من چقدر بدم ٬

ولی بعد با خودم می گفتم به من چه که بقیه خوبند ؟؟؟

--------------------------------------------

همچینی هوای استخر به سرم زده

HOPE

یه آروز کردم و بعد یه نخ بستم دور شست پام

شاید وقتی نخه باز شه ٬ آرزوی من هم بر آورده شه

می خوام امیدوار باشم