آن قدر شکست خوردم ٬ تا راه شکست دادن را آموختم
و بدترین کلمات برای من اینهاست :
نمی دانم ـ نمی توانم ـ نمی شود
این جا تو داهات هوا خیلی خوبه ٬ شبا رو با شمردن ستاره ها
صبح می کنم ٬ زندگی کردن تو داهات به من این ها رو نشون
داد ٬ همونایی که تو شهر زیاد به چشم میاد ٬ همین نمی توانم ها
همین نمی شود ها ٬ اما تو داهات همه حرف از شدن می زنند
همه حرف از توکل می زنند ٬ چیزی که تو شهر اصلا وجود نداره
بگذار سپیده سر زند
چه باک که من بمیرم و شبنم فرو خشکد
و شبگیر خاموش شود و شباهنگ گنگ گردد
و مهتاب رنگ بازد و ستاره ی سحری باز گردد
و راه کهکشان بسته شود ...
بگذار سپیده سر زند و پروانه به سوی آفتاب پر کشد .
من ـ نیزه دار کهن ـ آتش می شوم
او ـ دشمن زیبا ـ شبنم نوازش می افشاند
دستم را می گیرد
و ما ـ دو مردم روزگاران کهن ـ می گذریم
به نی ها تن می ساییم ٬
و به لالایی سبزشان ٬ گهواره ی روان را نوسان می دهیم
و آبی بلند ٬ خلوت ما را می آراید
تو این چند روزه چند بار ازم بازخواست شد ٬ چند بار توبیخ شدم
چند بار به خودم گفتم که من چقدر بدم ٬
ولی بعد با خودم می گفتم به من چه که بقیه خوبند ؟؟؟
--------------------------------------------
همچینی هوای استخر به سرم زده
یه آروز کردم و بعد یه نخ بستم دور شست پام
شاید وقتی نخه باز شه ٬ آرزوی من هم بر آورده شه
می خوام امیدوار باشم