تنها باد

بالاخره تونستم نوشته هام رو گیر بیارم ٬ بعد از دوسال

خیلی زور زدم تا تونستم ازشون بگیرم . تازه این دفعه هم اونا ندادند

خودم رفتم سر کمد ٬ در رو از جا در آوردم ٬ آخه کلید نداشتم

به خاطر همین باید از لولا در می آوردم !!!

می دونی ؛ نامه هات رو خوندم ٬ نوشته هام رو خوندم ٬ خاطراتی

که از شما ها نوشته بودم ٬ حرفهای تو سررسید . 

خیلی دوست دارم دوباره به اون دوران برگردیم 

به همون دورانی که تنهایی برا ما سه تا معنی نداشت 

نمی خوام یه روز بشه اینا رو تو خواب ببینم 

کاش از بلاگ قبلیه می فهمیدین که چقدر تنها شدم 

کاش اون شب تو در به در حرف هام رو باور می کردین 

کاش اون جوری بهم نگاه نمی کردین 

کاش با اون تلفنی که از ترمینال با هم حرف زدیم ... 

دوست ندارم درس ٬ کار ٬ زندگی من و تو و تو رو تغییر بده 

 

روزنه ای به رنگ

در شب تردید من ٬ برگ نگاه !
می روی با موج خاموشی کجا ؟
ریشه ام از هوشیاری خورده آب :
من کجا ٬ خاک فراموشی کجا .

دور بود از سبزه زار رنگ ها
زورق بستر فراز موج خواب .
پرتویی آیینه را لبریز کرد :
طرح من آلوده شد با آفتاب .

اندهی خم شد فراز شط نور :
چشم در آب می بیند مرا .
سایه ی ترسی به ره لغزید و رفت .
جویباری خواب می بیند مرا .

در نسیمی لغزشی رفتم به راه
راه ٬ نقش پای من از یاد برد .
سرگذشت من به لب ها ره نیافت :
ریگ باد آورده ای را باد برد .

می دونستم که از دست من خیلی عصبانی هستی
ولی مثل همیشه با مهربونی دفتر ماجراهامون
رو بستی ٬ من هم مثل همیشه ...

من رو ببخش

روزت هم مبارک

گفتم من سحر نمی دانم !

چه با شتاب آمدی ! گفتم برو ! اما نرفتی و باز هم کوبه ی در را کوبیدی
 
گفتم بس است ٬ برو ! گفتم این جا سنگین است و شلوغ جا برای تو

نیست . اما نرفتی . نشستی و گریه کردی . آن قدر که گونه های من
 
خیس شد . بعد در را گشودم و گفتم : نگاه کن چقدر شلوغ است !

و تو خوب دیدی که آن چه قدر تنهایی و بغض و حرف و حرف و حرف

و زخم و دلتنگی و اشک و آشوب و مه و مه و مه و تاریکی و ترس و

اندوه و غربت در هم ریخته بود و دل گیج گیج بود . و دل سیاه

و شلوغ و سنگین بود . گفتی : این جا رازی نیست ! گفتم من رازم

و آمدی تا وسط خط کش ها . بعد چشمهات از میان آن قاب سبز

جادو کردند و گویی توفانی غریب در گرفت . آن چنان که نزدیک بود
 
دل از جا کنده شود و من می دیدم که حرف ها و مه ها مثل ذرات

شن در شن زار ٬ از سطح دل روبیده می شدند و چون

کاغذ پاره هایی در آغوش توفان گم می شدند . خانه پرداخته شد .
 
خانه روشن شد و خلوت و عجیب سبک . و تو در دل هبوط کردی 

گفتم چیستی ؟ گفتی راز 

 

چشم ها را باید شست

کسی رو سراغ دارین به این فکر نکرده باشه که بلاگش رو ببنده

من هر وقت بتونم خودم رو قانع کنم که بلاگم رو ببندم حتما این

کار رو  میکنم ٬ ولی تا حالاش که نشده !!!

بالای دفترش نوشته بود : جمله های کوتاه و زیبا

... حالیا معجزه ی باران را باور کن
 
و سخاوت را در چشم چنزار ببین

و محبت را در روح نسیم

که در این کوچه ی تنگ ٬

با همین دست تهی ٬

روز میلاد اقاقی ها را جشن میگیرند .

رو جلد دفترش هم سهراب وایساده یه سیاه ساده رو

نشون میداد .

... دفتر جمله های ساده و زیبا



زردی من از تو ٬ زردی تو از تو !!!